«ای دل بنال بر دل نالان فاطمه»_شب پنجم
پرسیدم از هلال که قدت چرا خم است؟ گـفـتــا خـمـیـدن قـدم از بـار مـاتـم اسـت
گفتم به چرخ ، بهر چه پوشیده ای کبود آهــــی کـشـیـد و گـفـت مـاه مـحرم است
چون خون ز حلق تشنۀ او بر زمین رسید جـوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نـزدیـک شـد کـه خانۀ ایمان شود خراب از بـس شـکسـتـها که به ارکان دین رسید
نـخـل بـلـنـد او چـو خـسان بر زمین زدند طوفـان بـه آسـمـان ز غـبـار زمـیـن رسید
باد آن غـبار چـون بـه مـزار نـبـی رسـانـد گـرد از مدیـنـه بر فـلک هـفـتمیـن رسـید
یـکبـاره جـامه در خم گردون بـه نـیـل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فـلک ز غـلـغـلـه چـون نـوبت خروش از انبـیـا به حــضـرت روحالامـین رسـیـد
کرد این خـیال وهـم غـلـط کـار، کــان غـبـار تـا دامـن جـــلال جـــهـــان آفـریــن رسـید
هـسـت از مـلال گرچه بری ذات ذوالـجــلال
او در دلـسـت و هـیچ دلـــی نـیـست بـیمــــلال