سفره حاضر بود و چه غذایی(شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی)
شهید عبدالله میثمی از روحانیان مبارز در هشت سال دفاع مقدس بوده و سرانجام به آرزوی دیرینه ی خود رسید و شهید شد.حالا داستانی از این شهید والا مقام.
من بودم و آقای میثمی.سوار قطار بودیم و می رفتیم اهواز.داخل قطار رزمنده زیاد بود.بسیجی،سپاهی،درجه دار ارتش،سربازو...ماهم با لباس بودیم.بچه ها وقتی از جلوی کوپه ی ما رد می شدند،سعی می کردند رعایت کنند.ساکت می شدند و آرام راه می رفتند.
وقت شام که شد،نه من چیزی داشتم و نه حاجی.
-گفتم:چه کار کنیم،شام چی بخوریم؟
-گفت:نمی دانم.من هم روزه بودم،سحری هم نخورده ام.
-گفتم:خوب،پس برویم رستوران قطار،چیزی می گیریم و می خوریم.
حاجی با اکراه قبول کرد،شاید به خاطر من.هردو لباس هایمان را مرتب کردیم و راه افتادیم.از سالن های زیادی گذشتیم،تا به سالنی که رستوران قطار بود رسیدیم.دیدیم صف است.داخل صف بیشتر مردم عادی بودند،چندتایی هم بچه های بسیج و ارتش.
حاجی تا صف را دید،برگشت.
-گفتم:حاجی جان عیبی ندارد.ماهم می ایستیم.تازه بچه ها ما را ببینند،می روند کتار،نمی گذارند در صف بایستیم.
-گفت:دیگه بدتر.اگر بخواهیم در صف بایستیم و غذا بگیریم که...اگر هم بخواهیم حق دیگران را پایمال کنیم که از آن بدتر.
ناچار برگشتیم.دقت کردم.حاجی دارد آهسته باخودش حرف می زند:خدایا خودت می دانی که تکبر نمی کنم،ولی سزاوار نیست من که سرباز امام زمان(عج)هستم،در صف بایستم و دنبال غذا باشم.
هنوز بیش از چند قدم جلوتر نرفته بودیم که پیرمرد سیدی جلو ما را گرفت و گفت: آقایان شام خورده اید؟
-گفتیم:نه،نخورده ایم.
-سید گفت:خدا را شکر!برای من غذا زیاد گذاشته اند.مانده بودم که این همه غذا را چه کار کنم که اسراف نشود.
حاجی دستش را بالا برد و خدا را شکر کرد.بعد دنبال سید رفتیم داخل کوپه اش.سفره انداخته بود و چه غذایی هم.
گاهی در زندگی فراموش می کنیم که انسانیم و فرقمون با دیگر موجودات در فکر کردن هستش
هزاران هزار اتفاق و حادثه و برخورد در زندگی برامون رخ داده ولی با بی تفاوتی از کنارشون گذشته ایم و اغلب در برخورد با این اتفاقات تصمیم درستی نگرفتیم و این به خاطر این است که در هنگام برخورد با اتفاقات عقل خودمون رو به کار نیداخته ایم.امروزه در زندگی ما آدما نقش عقل و عقلانیت خیلی خیلی کمرنگ شده