با خدا باش و از خدا بترس
هم مدرسه و همدرس بودیم.به پیشنهاد سید مجتبی(نواب صفوی) پیاده از نجف برای زیارت به کربلا می رفتیم.هنوز چند کیلومتر ازشهر دور نشده بودیم که مردی تنومند از اعراب بیابان نشین راهمان را بست.هوا تاریک بود اما در زیر نور مهتاب خنجر تریین شده مرد عرب پیدا بود.
-پول و جواهر هرچه دارید رو کنید...
داشتم پول هایم را در می آوردم که نا گهان سید با چالاکی عجیبی،خنجر عرب را گرفت وبا سرعت،نوکش را نزدیک گلویش گرفت و رعد آسا فریاد زد:((با خدا باش و از خدا بترس))
چند لحظه سنگین گذشت و مرد عرب،در عین ناباوری تسلیم شد.سید خیلی آرام ،خنجر را کنار گرفت ورو به من گفت:برویم!؟
در این فکر بودم که،یعنی چه که دزدی را همین طوری رها کنیم که مرد عرب،پیش آمد و با سر افکندگی ما را به خیمه اش دعوت نمود!
از تعجب و شگفتی،دیگر نمی فهمیدم چه خبر است.فقط شنیدم که نواب سریع پذیرفت.باورم نمی شد.با نا راحتی گفتم:
-چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه پیش قصد غارت ما را داشت؟اما سید خیلی محکم گفت:
-اینها عرب هستندو به میهمان ارج می نهند،خیلت راحت...
اما شب هنگام در چادر،فقط سید و آن مردعرب،به آرامی خوابیدند.
خاطره ای از مرحم علامه محمد تقی جعفری